تخته سیاه قلب هرچی عشق کشید |
|||||||||||||||||
دو شنبه 23 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 19:40 :: نويسنده : هادی
سلام خوبین؟نمیدونم چرا ولی من این سوالوخیلی میپرسم چون خیلی برام مهمه الان دارم فکر میکنم به حرفایی که شنیدم،میگن عشق=نفرت اره راس میگن میدونین درد من چیه؟درد من دلمه درد من خودمم درد من کسیه که دوسشدارمهاون چرا منودوسنداره؟چرا یکی دیگرو دوسداره؟چرادل منو بخودش اسیر کرده حالا چرا میخواد تنهام بذاره؟چیکارشکنم؟چجوری راضیش کنم؟بخدا کاریم نکردماهمیشه دوسش داشتم ودارم ولی اخه چرا میخواد ولم کنه؟مگه تاریخمتموم شده؟مگه این دل لامصب من اینقد بی ارزشه واسش چرا میخواد ترکم کنه من2ساله باهاش خاطره دارم دوسالهباهاشم حالاهم میخواد منو بندازه اره حالا میفهمم عشق یعنی نفرت عشق مساویه نفرتیه که به ادم میرسه دیگهمیخوام روسینم بنویسم عشق=نفرت یعنی دیگه عاشق نشم یعنی محبت نکنم چون کسی نمیدونه عشق چی،ههوسومیگن عشق ولی اخه من عاشقتم نه هوست بفهم درک کن حرفموکاشاینحرفامو به عشقممیگفتم کاش اونم بفهمه کاش................................ دیگه نمیخوام وبلاگی داشته باشم دیگه نمیخوام کسی صدای منو بشنوه امروزشاید اخرین روز وبلاگم باشه شاید اخرین حضور من توبلاگم باشه کاش ....... حرفی دارین؟ دو شنبه 28 اسفند 1391برچسب:, :: 23:17 :: نويسنده : هادی
درگیر رویای توام .. منو دوباره خواب کن دنیا اگه تنهام گذاشت .. تو منو انتخاب کن دلت از آرزوی من .. انگار بیخبر نبود
خواستم بهت چیزی نگم .. تا با چشام خواهش کنم باور نمیکنم ولی .. انگار غرور من شکست هر کاری میکنه دلم .. تا بغضمو پنهون کنه یا داغ رو دلم بذار .. یا که از عشقت کم نکن دو شنبه 28 اسفند 1391برچسب:, :: 23:16 :: نويسنده : هادی
میخواهم برگردم به روزهای کودکی.. آن زمانها که پدر تنها قهرمان بود بدتـرین دشمنانم، خواهر و برادرهای خودم بودند تو را من زهر شیرین خوانم ای عشق، که نامی خوشتر از اینت ندانم.
تو زهری، زهر گرم سینهسوزی، بسی گفتند: – «دل از عشق برگیر! چه غم دارم که این زهر تبآلود، اگر مرگم به نامردی نگیرد: من دیگه خسته شدم بس که چشام بـارونیه پس دلم تا کی فضای غصه رو مهمونیه وقتی فایدهای نداره غصه خوردن واسه چی
نمیخوام دربهدر پیچ و خم این جاده شم همه حرف خوب میزنن اما کی خوبه این وسط این همه چرخیدی و چرخوندی آخرش چی شد نمیخوام دربهدر پیچ و خم این جاده شم دو شنبه 28 اسفند 1391برچسب:, :: 23:14 :: نويسنده : هادی
میشه خدا رو حس کرد تو لحظههای ساده تو اضطراب عشق و گناه بیاراده بیعشق عمر آدم بیاعتقاد میره
وقتی که عشق آخر تصمیمشو بگیره ترسیده بودم از عشق، عاشقتر از همیشه عاشق نباشه آدم حتی خدا غریبهس نترس اگر دل تو از خواب کهنه پاشه دو شنبه 28 اسفند 1391برچسب:, :: 23:13 :: نويسنده : هادی
شخصی بود که تمام زندگیاش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود و وقتی از دنیا رفت همه میگفتند به بهشت رفتهاست. آدم مهربانی مثل او حتماً به بهشت میرفت. در آن زمان بهشت هنوز به مرحله کیفیت فراگیر نرسیده بود. استقبال از او باتشریفات مناسب انجام نشد دختری که باید او را راه میداد نگاه سریعی به لیست انداخت و وقتی نام او را نیافت، او را به دوزخ فرستاد. در دوزخ هیچ کس از آدم دعوتنامه یا کارت شناسایی نمیخواهد، هرکس به آنجا برسد میتواند وارد شود.
آن شخص وارد شد و آنجا ماند. چند روز بعد، ابلیس با خشم به دروازه بهشت رفت و یقه پطرس قدیس را گرفت پطرس که نمیدانست ماجرا از چه قرار است پرسید چه شده است؟ ابلیس که از خشم قرمز شده بود گفت: آن شخص را که به دوزخ فرستادهاید آمده و کار و زندگی ما را به هم زدهاست؛ از وقتی که رسیده نشسته و به حرفهای دیگران گوش میدهد، در چشمهایشان نگاه میکند و به درد و دلشان میرسد حالا همه دارند در دوزخ با هم گفت وگو میکنند، یکدیگر را در آغوش میکشند و میبوسند. دوزخ جای این کارهانیست! بیایید و این مرد را پس بگیرید. دو شنبه 28 اسفند 1391برچسب:, :: 23:13 :: نويسنده : هادی
روزی دختری حین صحبت با پسری که عاشقش بود، پرسید: «چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟» پسر جواب داد: «دلیلشو نمیدونم؛ اما واقعاً دوسِت دارم!» - ثابت کنی؟ نه! من میخوام دلیلتو بگی! اما نظر شما؟ » دیدگاه های این مطلب به بحث و تبادل نظر بین شما و دیگر دوستان اختصاص دارد. دو شنبه 28 اسفند 1391برچسب:, :: 23:13 :: نويسنده : هادی
روزی دختری حین صحبت با پسری که عاشقش بود، پرسید: «چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟» پسر جواب داد: «دلیلشو نمیدونم؛ اما واقعاً دوسِت دارم!» - ثابت کنی؟ نه! من میخوام دلیلتو بگی! اما نظر شما؟ » دیدگاه های این مطلب به بحث و تبادل نظر بین شما و دیگر دوستان اختصاص دارد. دو شنبه 28 اسفند 1391برچسب:, :: 23:12 :: نويسنده : هادی
برخیز که غیر از تو مرا دادرسی نیست گویی همه خوابند، کسی را به کسی نیست آزادی و پرواز از آن خاک به این خاک
این قافله از قافله سالار خراب است تا آینه رفتم که بگیرم خبر از خویش من در پی خویشم، به تو بر میخورم اما آن کهنه درختم که تنم زخمی برف است امروز که محتاج توام، جای تو خالی است در عشق خوشا مرگ که این بودن ناب است آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
![]() نويسندگان
|
|||||||||||||||||
![]() |