تخته سیاه قلب
هرچی عشق کشید
 
 
دو شنبه 28 اسفند 1391برچسب:, :: 23:17 ::  نويسنده : هادی

                                                       درگیر رویای توام .. من‌و دوباره خواب کن

دنیا اگه تنهام گذاشت .. تو من‌و انتخاب کن

دلت از آرزوی من .. انگار بی‌خبر نبود
حتی تو تصمیمای من .. چشمات بی‌اثر نبود

 

خواستم بهت چیزی نگم .. تا با چشام خواهش کنم
درارو بستم روت تا .. احساس آرامش کنم

باور نمی‌کنم ولی .. انگار غرور من شکست
اگه دلت میخواد بری .. اصرار من بی‌فایدست

هر کاری می‌کنه دلم .. تا بغضمو پنهون کنه
چی می‌تونه فکر تو رو .. از سر من بیرون کنه

یا داغ رو دلم بذار .. یا که از عشقت کم نکن
تمام تو سهم منه .. به کم قانعم نکن



دو شنبه 28 اسفند 1391برچسب:, :: 23:16 ::  نويسنده : هادی

 می‌خواهم برگردم به روزهای کودکی..

آن زمان‌ها که پدر تنها قهرمان بود
عشــق، تنـــها در آغوش مادر خلاصه میشد
بالاترین نــقطه‌ى زمین، شــانه‌های پـدر بــود

بدتـرین دشمنانم، خواهر و برادرهای خودم بودند
تنــها دردم، زانوهای زخمـی‌ام بودند
تنـها چیزی که می‌شکست، اسباب‌بـازی‌هایم بـود
و معنای خداحافـظ، تا فردا بود!



دو شنبه 28 اسفند 1391برچسب:, :: 23:15 ::  نويسنده : هادی

 من دیگه خسته شدم بس که چشام بـارونیه

پس دلم تا کی فضای غصه رو مهمونیه 
من دیگه بسه برام تحمل این همه غم
بسه جنگ بی‌ثمر برای هر زیاد و کم

وقتی فایده‌ای نداره غصه خوردن واسه چی
واسه عشقای تو‌خالی ساده مردن واسه چی
نمی‌خوام چوب حراجی رو به قلبم بزنم
نمی‌خوام گناه بی‌عشقی بیفته گردنم

 

نمی‌خوام دربه‌در پیچ و خم این جاده شم
واسه آتیش همه یه هیزم آماده شم
یا یه موجود کم و خالی پرافاده شم
وایسا دنیا، وایسا دنیا من می‌خوام پیاده شم

همه حرف خوب می‌زنن اما کی خوبه این وسط
بد و خوبش به شما ما که رسیدیم ته خط
قربونت برم خدا چقدر غریبی رو زمین
آره دنیا ما نخواستیم دل‌و با خودت نبین

این همه چرخیدی و چرخوندی آخرش چی شد
اون بلیط شانس دائم بگو قسمت کی شد
همه درویش همه عارف جای عاشق پس کجاست
این همه طلسم و ورد جای خوش دعا کجاست

نمی‌خوام دربه‌در پیچ و خم این جاده شم
واسه آتیش همه یه هیزم آماده شم
یا یه موجود کم و خالی پرافاده شم
وایسا دنیا، وایسا دنیا من می‌خوام پیاده شم



دو شنبه 28 اسفند 1391برچسب:, :: 23:15 ::  نويسنده : هادی

 تو را من زهر شیرین خوانم ای عشق، 

که نامی خوش‌تر از اینت ندانم. 
وگر – هر لحظه – رنگی تازه گیری، 
به غیر از زهر شیرینت نخوانم.

 

تو زهری، زهر گرم سینه‌سوزی، 
تو شیرینی، که شور هستی از توست. 
شراب جام خورشیدی، که جان را 
نشاط از تو، غم از تو، مستی از توست.

بسی گفتند: – «دل از عشق برگیر! 
که: نیرنگ است و افسون است و جادوست!» 
ولی ما دل به او بستیم و دیدیم 
که او زهر است، اما … نوشداروست!

چه غم دارم که این زهر تب‌آلود، 
تنم را در جدایی می‌گدازد 
از آن شادم که در هنگامه‌ی درد، 
غمی شیرین دلم را می‌نوازد.

اگر مرگم به نامردی نگیرد: 
مرا مهر تو در دل جاودانی‌ست. 
وگر عمرم به ناکامی سرآید؛
تو را دارم که مرگم زندگانی‌ست.



دو شنبه 28 اسفند 1391برچسب:, :: 23:14 ::  نويسنده : هادی

                                                    میشه خدا رو حس کرد تو لحظه‌های ساده 

تو اضطراب عشق و گناه بی‌اراده 

بی‌عشق عمر آدم بی‌اعتقاد می‌ره 
هفتاد سال عبادت یک شب به باد می‌ره 

 

وقتی که عشق آخر تصمیمش‌و بگیره 
کاری نداره زوده یا حتی خیلی دیره 

ترسیده بودم از عشق، عاشق‌تر از همیشه 
هر چی محال می‌شد، با عشق داره میشه 

عاشق نباشه آدم حتی خدا غریبه‌س 
از لحظه‌های حوا، هوا می‌مونه و بس 

نترس اگر دل تو از خواب کهنه پاشه 
شاید خدا قصه‌تو از نو نوشته باشه 



دو شنبه 28 اسفند 1391برچسب:, :: 23:13 ::  نويسنده : هادی

 روزی دختری حین صحبت با پسری که عاشقش بود، پرسید: «چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟»

پسر جواب داد: «دلیلشو نمی‌دونم؛ اما واقعاً دوسِت دارم!»
- تو هیچ دلیلی نمی‌تونی بیاری؛ پس چطور دوسم داری؟ چطور می‌تونی بگی عاشقمی؟
- من جداً دلیلشو نمیدونم؛ اما می‌تونم بهت ثابت کنم!

- ثابت کنی؟ نه! من می‌خوام دلیلتو بگی!
- باشه.. باشه! میگم؛ چون تو خوشگلی، صدات گرم و خواستنیه، همیشه بهم اهمیت میدی، دوست داشتنی هستی، باملاحظه هستی، بخاطر لبخندت..
آن روز دختر از جواب‌های پسر راضی و قانع شد.
متأسفانه، چند روز بعد، دختر تصادفی وحشتناک کرد و به حالت کما رفت.
پسر نامه‌ای در کنارش گذاشت با این مضمون:
«عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم؛ اما حالا که نمی‌تونی حرف بزنی، می‌تونی؟ نه! پس دیگه نمی‌تونم عاشقت بمونم! گفتم بخاطر اهمیت دادن‌ها و ملاحظه کردنات دوسِت دارم؛ اما حالا که نمی‌تونی برام اونجوری باشی، پس منم نمی‌تونم دوست داشته باشم! گفتم واسه لبخندات عاشقتم؛ اما حالا نه می‌تونی بخندی و نه حرکت کنی! پس منم نمی‌تونم عاشقت باشم! اگه عشق همیشه دلیل بخواد مث الان، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره! واقعاً عشق دلیل می‌خواد؟ نه! معلومه که نه! پس من هنوز هم عاشقتم.»

اما نظر شما؟

» دیدگاه های این مطلب به بحث و تبادل نظر بین شما و دیگر دوستان اختصاص دارد.



دو شنبه 28 اسفند 1391برچسب:, :: 23:13 ::  نويسنده : هادی

 روزی دختری حین صحبت با پسری که عاشقش بود، پرسید: «چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟»

پسر جواب داد: «دلیلشو نمی‌دونم؛ اما واقعاً دوسِت دارم!»
- تو هیچ دلیلی نمی‌تونی بیاری؛ پس چطور دوسم داری؟ چطور می‌تونی بگی عاشقمی؟
- من جداً دلیلشو نمیدونم؛ اما می‌تونم بهت ثابت کنم!

- ثابت کنی؟ نه! من می‌خوام دلیلتو بگی!
- باشه.. باشه! میگم؛ چون تو خوشگلی، صدات گرم و خواستنیه، همیشه بهم اهمیت میدی، دوست داشتنی هستی، باملاحظه هستی، بخاطر لبخندت..
آن روز دختر از جواب‌های پسر راضی و قانع شد.
متأسفانه، چند روز بعد، دختر تصادفی وحشتناک کرد و به حالت کما رفت.
پسر نامه‌ای در کنارش گذاشت با این مضمون:
«عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم؛ اما حالا که نمی‌تونی حرف بزنی، می‌تونی؟ نه! پس دیگه نمی‌تونم عاشقت بمونم! گفتم بخاطر اهمیت دادن‌ها و ملاحظه کردنات دوسِت دارم؛ اما حالا که نمی‌تونی برام اونجوری باشی، پس منم نمی‌تونم دوست داشته باشم! گفتم واسه لبخندات عاشقتم؛ اما حالا نه می‌تونی بخندی و نه حرکت کنی! پس منم نمی‌تونم عاشقت باشم! اگه عشق همیشه دلیل بخواد مث الان، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره! واقعاً عشق دلیل می‌خواد؟ نه! معلومه که نه! پس من هنوز هم عاشقتم.»

اما نظر شما؟

» دیدگاه های این مطلب به بحث و تبادل نظر بین شما و دیگر دوستان اختصاص دارد.



دو شنبه 28 اسفند 1391برچسب:, :: 23:13 ::  نويسنده : هادی

 شخصی بود که تمام زندگی‌اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود و وقتی از دنیا رفت همه می‌گفتند به بهشت رفته‌است. آدم مهربانی مثل او حتماً به بهشت می‌رفت. در آن زمان بهشت هنوز به مرحله کیفیت فراگیر نرسیده بود. استقبال از او باتشریفات مناسب انجام نشد دختری که باید او را راه می‌داد نگاه سریعی به لیست انداخت و وقتی نام او را نیافت، او را به دوزخ فرستاد. در دوزخ هیچ کس از آدم دعوت‌نامه یا کارت شناسایی نمی‌خواهد، هرکس به آن‌جا برسد می‌تواند وارد شود.

 

آن شخص وارد شد و آن‌جا ماند. چند روز بعد، ابلیس با خشم به دروازه بهشت رفت و یقه پطرس قدیس را گرفت پطرس که نمی‌دانست ماجرا از چه قرار است پرسید چه شده است؟ ابلیس که از خشم قرمز شده بود گفت: آن شخص را که به دوزخ فرستاده‌اید آمده و کار و زندگی ما را به هم زده‌است؛ از وقتی که رسیده نشسته و به حرف‌های دیگران گوش می‌دهد، در چشم‌هایشان نگاه می‌کند و به درد و دلشان می‌رسد حالا همه دارند در دوزخ با هم گفت وگو می‌کنند، یکدیگر را در آغوش می‌کشند و می‌بوسند. دوزخ جای این کارهانیست! بیایید و این مرد را پس بگیرید.



دو شنبه 28 اسفند 1391برچسب:, :: 23:12 ::  نويسنده : هادی

 برخیز که غیر از تو مرا دادرسی نیست 

گویی همه خوابند، کسی را به کسی نیست 

آزادی و پرواز از آن خاک به این خاک 
جز رنج سفر از قفسی تا قفسی نیست 

 

این قافله از قافله سالار خراب است 
اینجا خبر از پیش‌رو و باز پسی نیست 

تا آینه رفتم که بگیرم خبر از خویش 
دیدم که در آن آینه هم جز تو کسی نیست 

من در پی خویشم، به تو بر می‌خورم اما 
آن‌سان شده‌ام گم که به من دسترسی نیست 

آن کهنه درختم که تنم زخمی برف است 
حیثیت این باغ منم، خار و خسی نیست 

امروز که محتاج توام، جای تو خالی است 
فردا که می‌آیی به سراغم نفسی نیست 

در عشق خوشا مرگ که این بودن ناب است 
وقتی همه‌ی بودن ما جز هوسی نیست 



دو شنبه 28 اسفند 1391برچسب:, :: 23:1 ::  نويسنده : هادی

   با تو آغاز نکردم که روزی به پایان برسانم.


عاشقت نشدم که روزی از عشق خسته شوم.


با تو عهد نبستم که روزی عهدم را بشکنم.

 


همسفرت نشدم که روزی رفیق نیمه راهت شوم.


همسنفت نشدم که روزی عطر نفسهایم را از تو دریغ کنم.


و با یاد تو زندگی نمیکنم که روزی فراموشت کنم.


با تو آغاز کردم که دیگر به پایان نیندیشم.


عاشقت شدم که عاشقانه به عشق تو زندگی کنم.


با تو عهد بستم که با تو تا آخرین نفس بمانم.


همسفرت شدم که تا پایان راه زندگی با هم باشیم.


همسنفست شدم که با عطر نفسهایت زنده بمانم.


و با یادت زندگی میکنم که همانا با یادت زندگی برایم زیباست.


همچنان لحظات زیبای با تو بودن میگذرد ،


از آغاز تا به امروز عاشقانه با تو مانده ام ای همسفر من در جاده های نفسگیر زندگی.


اگر در کنار من نباشی با یادت زندگی میکنم ،


آن لحظه نیز که در کنارمی با گرمی دستهایت و نگاه به آن چشمان زیباست زنده ام.


ای همنفس من بدون تو این زندگی بی نفس است ،


عاشق شدن برایم هوس است و مطمئن باش این دنیا برایم قفس است.


با تو آغاز کرده ام که عاشقانه در دشت عشق طلوع کنم ، طلوعی که با تو غروبی را نخواهد داشت.


و همچنان لحظات زیبای با تو بودن میگذرد ، لحظه هایی سرشار از عشق و محبت.


با تو بودن را میخواهم نه برای فرداهای بی تو بودن.


با تو بودن را میخواهم برای فرداهای در کنار تو بودن.


با تو بودن را میخواهم برای فرداهای عاشقانه تر از امروز.

 

 


پس ای عزیز راه دورم با من باش ، در کنارم باش و تا ابد همسفرم باش.

 



دو شنبه 28 اسفند 1391برچسب:, :: 22:57 ::  نويسنده : هادی

تو رو میبینم و حال میکنم،همه چیو تحمل میکنم

 

تو خیالم آخه مال منی،تو که فقط تو خیال منی

واسه دیدن تو،دنیا رو به هم میریزم

دیگه راهی نموند،بیا پیشم عزیزم

اگه عاشقه مثل دل من دل تو

اگه دوس داری حتی یه ذره منو

اگه حس منو تو هم حس میکنی

چی میشه یه دفه بگی مال منی

نذار تنها بمونم،بیا آرومه جونم

دیگه بی تو نمیتونــــــم

ببین ابریه چشمام،بذار دست توی دستام

قد دنیا تورو میخوام

اگه حواس تو پیش منه،اگه چشات بهم زل میزنه

اگه تو هم به من فکر میکنی،چرا میخوای بری دل بکنی

آخه چشمای تو،به خدا دروغ نمیگه

منو دوس داری خوب،بگو یه بار دیگه


سه شنبه 22 اسفند 1391برچسب:, :: 1:7 ::  نويسنده : هادی

 کمی صادقانه نشسته ام و با خود چرتکه می اندازم دانه هایش تک و تک صدا می دهد درست مثل ساعت دیواری

اتاق... نگاه می کنم به خودم ... به نگاههایم ... به آمال و هدف هایم ... به خط سیر امروز در امتداد فردا ... راستش

انگار یه فریم و زاویه دیگه ای رو تو زندگیم پیدا کردم ...

این روزها دقیق تر شده ام ... حواس جمع تر ... نمی دونم چی بگم... فقط یه حس خاص دارم .... که تا به حال نداشته

ام... نمی دونم مزه سرکه ای داره یا فلفلی ... ولی خوب می دونم یه حسه تلخ و شیرین دارم......



سه شنبه 22 اسفند 1391برچسب:, :: 1:6 ::  نويسنده : هادی

 

 خیلی منتظرم نمی دونم چی بنویسم ... دوست داشتن که باشد نبودن بعضی ها برایت سالها

 

به درازا می کشد ...

 

دلت هزار جور بهانه می گیرد و بی قرار می شود ... دلت آنقدر شور می زند که نمی دانی ثانیه ها

 

رو چطور بشماری ...

 

دیگر فکرت خاموش نمی شود حالت گرفته است ... مات و مبهوت شده ای ... نمی دانی چه

بگویی و ....  



سه شنبه 22 اسفند 1391برچسب:, :: 1:5 ::  نويسنده : هادی

 می نویسم بر روی ساحل شنی خیال ... آنقدر طوفانی ... که هیچ اثری از نوشته ها نمی ماند ... اینجا همان دریایی

ست که تمام کشتی هایش مغروق و دزدان دریایش در خوابی بی انتها مغفول و نقشه هاشان همه برآب ... و افق

هایش ناپیداتر از هر شب تاریک  ... اینجا پایان راه نیست  ... اینجا همان جایست که ناخدا ها را یکی پس از دیگری به

خاک می سپارند و کشتی ها از خجالت غرق بر آب می شوند ...  غرورها سرشکسته و سرکشان از پای در آمده ... غرور

خاموش تر از غروب و عقول ناتوان تر از قلوب ...




سه شنبه 22 اسفند 1391برچسب:, :: 1:4 ::  نويسنده : هادی

 هجوم افکار همه چیز را برهم می زند ... لا به لای حروف هاج و واج می مانم ... بارها می نویسم و پاک می کنم ... خسته می شوم و اخر سیر می شوم از زدن حرف های دل ... و سنگینی حرف ها را با قفل زبان محبوس ... و خاموشی را با هیاهوی ذهنی آشفته در پهنه ای از شب می گسترانم ...

 



سه شنبه 22 اسفند 1391برچسب:, :: 1:57 ::  نويسنده : هادی

                   بایدپشت دیوار خاک خورده شیشه ای وبلاگم بنویسم

                                 لطفاننوشتن مرا ببخشید!

                             همیشه به همتون سر میزنم

                                     اینجا تعطیل نیس!



درباره وبلاگ


پسری هستم از جنس تنهایی!دوستانم تنهایم گذاشته اند!و من به انتظار پروانه ای !برای شکستن این سکوت!و این پروانه کی می آید؟کجایی......! مطالب این وبلاگ حاصل فکر و تلاش پسری تنهاست! (هرگونه کپی برداری از مطالب این وبلاگ پیگرد قانونی دارد)
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان هیس...به تخته نگاه کنید و آدرس mani751.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 24
بازدید دیروز : 26
بازدید هفته : 50
بازدید ماه : 180
بازدید کل : 61466
تعداد مطالب : 128
تعداد نظرات : 17
تعداد آنلاین : 1

Alternative content