تخته سیاه قلب
هرچی عشق کشید
 
 
دو شنبه 23 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 19:40 ::  نويسنده : هادی

 سلام 

خوبین؟نمیدونم چرا ولی من این سوالوخیلی میپرسم چون خیلی برام مهمه الان دارم فکر میکنم به حرفایی

که شنیدم،میگن عشق=نفرت  اره راس میگن میدونین درد من چیه؟درد من دلمه درد من خودمم درد من کسیه

 که دوسشدارمهاون چرا منودوسنداره؟چرا یکی دیگرو دوسداره؟چرادل منو بخودش اسیر کرده حالا چرا میخواد تنهام

بذاره؟چیکارشکنم؟چجوری راضیش کنم؟بخدا کاریم نکردماهمیشه دوسش داشتم ودارم ولی اخه چرا میخواد ولم

کنه؟مگه تاریخمتموم شده؟مگه این دل لامصب من اینقد بی ارزشه واسش چرا میخواد ترکم کنه من2ساله باهاش

خاطره دارم دوسالهباهاشم حالاهم میخواد منو بندازه اره حالا میفهمم عشق یعنی نفرت عشق مساویه نفرتیه که

به ادم میرسه دیگهمیخوام روسینم بنویسم عشق=نفرت یعنی دیگه عاشق نشم یعنی محبت نکنم چون کسی

نمیدونه عشق چی،ههوسومیگن عشق ولی اخه من عاشقتم نه هوست بفهم درک کن حرفموکاشاینحرفامو به

عشقممیگفتم کاش اونم بفهمه کاش................................

دیگه نمیخوام وبلاگی داشته باشم

دیگه نمیخوام کسی صدای منو بشنوه 

امروزشاید اخرین روز وبلاگم باشه شاید اخرین حضور من توبلاگم باشه

کاش .......

حرفی دارین؟



دو شنبه 28 اسفند 1391برچسب:, :: 23:17 ::  نويسنده : هادی

                                                       درگیر رویای توام .. من‌و دوباره خواب کن

دنیا اگه تنهام گذاشت .. تو من‌و انتخاب کن

دلت از آرزوی من .. انگار بی‌خبر نبود
حتی تو تصمیمای من .. چشمات بی‌اثر نبود

 

خواستم بهت چیزی نگم .. تا با چشام خواهش کنم
درارو بستم روت تا .. احساس آرامش کنم

باور نمی‌کنم ولی .. انگار غرور من شکست
اگه دلت میخواد بری .. اصرار من بی‌فایدست

هر کاری می‌کنه دلم .. تا بغضمو پنهون کنه
چی می‌تونه فکر تو رو .. از سر من بیرون کنه

یا داغ رو دلم بذار .. یا که از عشقت کم نکن
تمام تو سهم منه .. به کم قانعم نکن



دو شنبه 28 اسفند 1391برچسب:, :: 23:16 ::  نويسنده : هادی

 می‌خواهم برگردم به روزهای کودکی..

آن زمان‌ها که پدر تنها قهرمان بود
عشــق، تنـــها در آغوش مادر خلاصه میشد
بالاترین نــقطه‌ى زمین، شــانه‌های پـدر بــود

بدتـرین دشمنانم، خواهر و برادرهای خودم بودند
تنــها دردم، زانوهای زخمـی‌ام بودند
تنـها چیزی که می‌شکست، اسباب‌بـازی‌هایم بـود
و معنای خداحافـظ، تا فردا بود!



دو شنبه 28 اسفند 1391برچسب:, :: 23:15 ::  نويسنده : هادی

 من دیگه خسته شدم بس که چشام بـارونیه

پس دلم تا کی فضای غصه رو مهمونیه 
من دیگه بسه برام تحمل این همه غم
بسه جنگ بی‌ثمر برای هر زیاد و کم

وقتی فایده‌ای نداره غصه خوردن واسه چی
واسه عشقای تو‌خالی ساده مردن واسه چی
نمی‌خوام چوب حراجی رو به قلبم بزنم
نمی‌خوام گناه بی‌عشقی بیفته گردنم

 

نمی‌خوام دربه‌در پیچ و خم این جاده شم
واسه آتیش همه یه هیزم آماده شم
یا یه موجود کم و خالی پرافاده شم
وایسا دنیا، وایسا دنیا من می‌خوام پیاده شم

همه حرف خوب می‌زنن اما کی خوبه این وسط
بد و خوبش به شما ما که رسیدیم ته خط
قربونت برم خدا چقدر غریبی رو زمین
آره دنیا ما نخواستیم دل‌و با خودت نبین

این همه چرخیدی و چرخوندی آخرش چی شد
اون بلیط شانس دائم بگو قسمت کی شد
همه درویش همه عارف جای عاشق پس کجاست
این همه طلسم و ورد جای خوش دعا کجاست

نمی‌خوام دربه‌در پیچ و خم این جاده شم
واسه آتیش همه یه هیزم آماده شم
یا یه موجود کم و خالی پرافاده شم
وایسا دنیا، وایسا دنیا من می‌خوام پیاده شم



دو شنبه 28 اسفند 1391برچسب:, :: 23:15 ::  نويسنده : هادی

 تو را من زهر شیرین خوانم ای عشق، 

که نامی خوش‌تر از اینت ندانم. 
وگر – هر لحظه – رنگی تازه گیری، 
به غیر از زهر شیرینت نخوانم.

 

تو زهری، زهر گرم سینه‌سوزی، 
تو شیرینی، که شور هستی از توست. 
شراب جام خورشیدی، که جان را 
نشاط از تو، غم از تو، مستی از توست.

بسی گفتند: – «دل از عشق برگیر! 
که: نیرنگ است و افسون است و جادوست!» 
ولی ما دل به او بستیم و دیدیم 
که او زهر است، اما … نوشداروست!

چه غم دارم که این زهر تب‌آلود، 
تنم را در جدایی می‌گدازد 
از آن شادم که در هنگامه‌ی درد، 
غمی شیرین دلم را می‌نوازد.

اگر مرگم به نامردی نگیرد: 
مرا مهر تو در دل جاودانی‌ست. 
وگر عمرم به ناکامی سرآید؛
تو را دارم که مرگم زندگانی‌ست.



دو شنبه 28 اسفند 1391برچسب:, :: 23:14 ::  نويسنده : هادی

                                                    میشه خدا رو حس کرد تو لحظه‌های ساده 

تو اضطراب عشق و گناه بی‌اراده 

بی‌عشق عمر آدم بی‌اعتقاد می‌ره 
هفتاد سال عبادت یک شب به باد می‌ره 

 

وقتی که عشق آخر تصمیمش‌و بگیره 
کاری نداره زوده یا حتی خیلی دیره 

ترسیده بودم از عشق، عاشق‌تر از همیشه 
هر چی محال می‌شد، با عشق داره میشه 

عاشق نباشه آدم حتی خدا غریبه‌س 
از لحظه‌های حوا، هوا می‌مونه و بس 

نترس اگر دل تو از خواب کهنه پاشه 
شاید خدا قصه‌تو از نو نوشته باشه 



دو شنبه 28 اسفند 1391برچسب:, :: 23:13 ::  نويسنده : هادی

 روزی دختری حین صحبت با پسری که عاشقش بود، پرسید: «چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟»

پسر جواب داد: «دلیلشو نمی‌دونم؛ اما واقعاً دوسِت دارم!»
- تو هیچ دلیلی نمی‌تونی بیاری؛ پس چطور دوسم داری؟ چطور می‌تونی بگی عاشقمی؟
- من جداً دلیلشو نمیدونم؛ اما می‌تونم بهت ثابت کنم!

- ثابت کنی؟ نه! من می‌خوام دلیلتو بگی!
- باشه.. باشه! میگم؛ چون تو خوشگلی، صدات گرم و خواستنیه، همیشه بهم اهمیت میدی، دوست داشتنی هستی، باملاحظه هستی، بخاطر لبخندت..
آن روز دختر از جواب‌های پسر راضی و قانع شد.
متأسفانه، چند روز بعد، دختر تصادفی وحشتناک کرد و به حالت کما رفت.
پسر نامه‌ای در کنارش گذاشت با این مضمون:
«عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم؛ اما حالا که نمی‌تونی حرف بزنی، می‌تونی؟ نه! پس دیگه نمی‌تونم عاشقت بمونم! گفتم بخاطر اهمیت دادن‌ها و ملاحظه کردنات دوسِت دارم؛ اما حالا که نمی‌تونی برام اونجوری باشی، پس منم نمی‌تونم دوست داشته باشم! گفتم واسه لبخندات عاشقتم؛ اما حالا نه می‌تونی بخندی و نه حرکت کنی! پس منم نمی‌تونم عاشقت باشم! اگه عشق همیشه دلیل بخواد مث الان، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره! واقعاً عشق دلیل می‌خواد؟ نه! معلومه که نه! پس من هنوز هم عاشقتم.»

اما نظر شما؟

» دیدگاه های این مطلب به بحث و تبادل نظر بین شما و دیگر دوستان اختصاص دارد.



دو شنبه 28 اسفند 1391برچسب:, :: 23:13 ::  نويسنده : هادی

 روزی دختری حین صحبت با پسری که عاشقش بود، پرسید: «چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟»

پسر جواب داد: «دلیلشو نمی‌دونم؛ اما واقعاً دوسِت دارم!»
- تو هیچ دلیلی نمی‌تونی بیاری؛ پس چطور دوسم داری؟ چطور می‌تونی بگی عاشقمی؟
- من جداً دلیلشو نمیدونم؛ اما می‌تونم بهت ثابت کنم!

- ثابت کنی؟ نه! من می‌خوام دلیلتو بگی!
- باشه.. باشه! میگم؛ چون تو خوشگلی، صدات گرم و خواستنیه، همیشه بهم اهمیت میدی، دوست داشتنی هستی، باملاحظه هستی، بخاطر لبخندت..
آن روز دختر از جواب‌های پسر راضی و قانع شد.
متأسفانه، چند روز بعد، دختر تصادفی وحشتناک کرد و به حالت کما رفت.
پسر نامه‌ای در کنارش گذاشت با این مضمون:
«عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم؛ اما حالا که نمی‌تونی حرف بزنی، می‌تونی؟ نه! پس دیگه نمی‌تونم عاشقت بمونم! گفتم بخاطر اهمیت دادن‌ها و ملاحظه کردنات دوسِت دارم؛ اما حالا که نمی‌تونی برام اونجوری باشی، پس منم نمی‌تونم دوست داشته باشم! گفتم واسه لبخندات عاشقتم؛ اما حالا نه می‌تونی بخندی و نه حرکت کنی! پس منم نمی‌تونم عاشقت باشم! اگه عشق همیشه دلیل بخواد مث الان، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره! واقعاً عشق دلیل می‌خواد؟ نه! معلومه که نه! پس من هنوز هم عاشقتم.»

اما نظر شما؟

» دیدگاه های این مطلب به بحث و تبادل نظر بین شما و دیگر دوستان اختصاص دارد.



دو شنبه 28 اسفند 1391برچسب:, :: 23:13 ::  نويسنده : هادی

 شخصی بود که تمام زندگی‌اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود و وقتی از دنیا رفت همه می‌گفتند به بهشت رفته‌است. آدم مهربانی مثل او حتماً به بهشت می‌رفت. در آن زمان بهشت هنوز به مرحله کیفیت فراگیر نرسیده بود. استقبال از او باتشریفات مناسب انجام نشد دختری که باید او را راه می‌داد نگاه سریعی به لیست انداخت و وقتی نام او را نیافت، او را به دوزخ فرستاد. در دوزخ هیچ کس از آدم دعوت‌نامه یا کارت شناسایی نمی‌خواهد، هرکس به آن‌جا برسد می‌تواند وارد شود.

 

آن شخص وارد شد و آن‌جا ماند. چند روز بعد، ابلیس با خشم به دروازه بهشت رفت و یقه پطرس قدیس را گرفت پطرس که نمی‌دانست ماجرا از چه قرار است پرسید چه شده است؟ ابلیس که از خشم قرمز شده بود گفت: آن شخص را که به دوزخ فرستاده‌اید آمده و کار و زندگی ما را به هم زده‌است؛ از وقتی که رسیده نشسته و به حرف‌های دیگران گوش می‌دهد، در چشم‌هایشان نگاه می‌کند و به درد و دلشان می‌رسد حالا همه دارند در دوزخ با هم گفت وگو می‌کنند، یکدیگر را در آغوش می‌کشند و می‌بوسند. دوزخ جای این کارهانیست! بیایید و این مرد را پس بگیرید.



دو شنبه 28 اسفند 1391برچسب:, :: 23:12 ::  نويسنده : هادی

 برخیز که غیر از تو مرا دادرسی نیست 

گویی همه خوابند، کسی را به کسی نیست 

آزادی و پرواز از آن خاک به این خاک 
جز رنج سفر از قفسی تا قفسی نیست 

 

این قافله از قافله سالار خراب است 
اینجا خبر از پیش‌رو و باز پسی نیست 

تا آینه رفتم که بگیرم خبر از خویش 
دیدم که در آن آینه هم جز تو کسی نیست 

من در پی خویشم، به تو بر می‌خورم اما 
آن‌سان شده‌ام گم که به من دسترسی نیست 

آن کهنه درختم که تنم زخمی برف است 
حیثیت این باغ منم، خار و خسی نیست 

امروز که محتاج توام، جای تو خالی است 
فردا که می‌آیی به سراغم نفسی نیست 

در عشق خوشا مرگ که این بودن ناب است 
وقتی همه‌ی بودن ما جز هوسی نیست 



دو شنبه 28 اسفند 1391برچسب:, :: 23:1 ::  نويسنده : هادی

   با تو آغاز نکردم که روزی به پایان برسانم.


عاشقت نشدم که روزی از عشق خسته شوم.


با تو عهد نبستم که روزی عهدم را بشکنم.

 


همسفرت نشدم که روزی رفیق نیمه راهت شوم.


همسنفت نشدم که روزی عطر نفسهایم را از تو دریغ کنم.


و با یاد تو زندگی نمیکنم که روزی فراموشت کنم.


با تو آغاز کردم که دیگر به پایان نیندیشم.


عاشقت شدم که عاشقانه به عشق تو زندگی کنم.


با تو عهد بستم که با تو تا آخرین نفس بمانم.


همسفرت شدم که تا پایان راه زندگی با هم باشیم.


همسنفست شدم که با عطر نفسهایت زنده بمانم.


و با یادت زندگی میکنم که همانا با یادت زندگی برایم زیباست.


همچنان لحظات زیبای با تو بودن میگذرد ،


از آغاز تا به امروز عاشقانه با تو مانده ام ای همسفر من در جاده های نفسگیر زندگی.


اگر در کنار من نباشی با یادت زندگی میکنم ،


آن لحظه نیز که در کنارمی با گرمی دستهایت و نگاه به آن چشمان زیباست زنده ام.


ای همنفس من بدون تو این زندگی بی نفس است ،


عاشق شدن برایم هوس است و مطمئن باش این دنیا برایم قفس است.


با تو آغاز کرده ام که عاشقانه در دشت عشق طلوع کنم ، طلوعی که با تو غروبی را نخواهد داشت.


و همچنان لحظات زیبای با تو بودن میگذرد ، لحظه هایی سرشار از عشق و محبت.


با تو بودن را میخواهم نه برای فرداهای بی تو بودن.


با تو بودن را میخواهم برای فرداهای در کنار تو بودن.


با تو بودن را میخواهم برای فرداهای عاشقانه تر از امروز.

 

 


پس ای عزیز راه دورم با من باش ، در کنارم باش و تا ابد همسفرم باش.

 



دو شنبه 28 اسفند 1391برچسب:, :: 22:57 ::  نويسنده : هادی

تو رو میبینم و حال میکنم،همه چیو تحمل میکنم

 

تو خیالم آخه مال منی،تو که فقط تو خیال منی

واسه دیدن تو،دنیا رو به هم میریزم

دیگه راهی نموند،بیا پیشم عزیزم

اگه عاشقه مثل دل من دل تو

اگه دوس داری حتی یه ذره منو

اگه حس منو تو هم حس میکنی

چی میشه یه دفه بگی مال منی

نذار تنها بمونم،بیا آرومه جونم

دیگه بی تو نمیتونــــــم

ببین ابریه چشمام،بذار دست توی دستام

قد دنیا تورو میخوام

اگه حواس تو پیش منه،اگه چشات بهم زل میزنه

اگه تو هم به من فکر میکنی،چرا میخوای بری دل بکنی

آخه چشمای تو،به خدا دروغ نمیگه

منو دوس داری خوب،بگو یه بار دیگه


سه شنبه 22 اسفند 1391برچسب:, :: 1:7 ::  نويسنده : هادی

 کمی صادقانه نشسته ام و با خود چرتکه می اندازم دانه هایش تک و تک صدا می دهد درست مثل ساعت دیواری

اتاق... نگاه می کنم به خودم ... به نگاههایم ... به آمال و هدف هایم ... به خط سیر امروز در امتداد فردا ... راستش

انگار یه فریم و زاویه دیگه ای رو تو زندگیم پیدا کردم ...

این روزها دقیق تر شده ام ... حواس جمع تر ... نمی دونم چی بگم... فقط یه حس خاص دارم .... که تا به حال نداشته

ام... نمی دونم مزه سرکه ای داره یا فلفلی ... ولی خوب می دونم یه حسه تلخ و شیرین دارم......



سه شنبه 22 اسفند 1391برچسب:, :: 1:6 ::  نويسنده : هادی

 

 خیلی منتظرم نمی دونم چی بنویسم ... دوست داشتن که باشد نبودن بعضی ها برایت سالها

 

به درازا می کشد ...

 

دلت هزار جور بهانه می گیرد و بی قرار می شود ... دلت آنقدر شور می زند که نمی دانی ثانیه ها

 

رو چطور بشماری ...

 

دیگر فکرت خاموش نمی شود حالت گرفته است ... مات و مبهوت شده ای ... نمی دانی چه

بگویی و ....  



سه شنبه 22 اسفند 1391برچسب:, :: 1:5 ::  نويسنده : هادی

 می نویسم بر روی ساحل شنی خیال ... آنقدر طوفانی ... که هیچ اثری از نوشته ها نمی ماند ... اینجا همان دریایی

ست که تمام کشتی هایش مغروق و دزدان دریایش در خوابی بی انتها مغفول و نقشه هاشان همه برآب ... و افق

هایش ناپیداتر از هر شب تاریک  ... اینجا پایان راه نیست  ... اینجا همان جایست که ناخدا ها را یکی پس از دیگری به

خاک می سپارند و کشتی ها از خجالت غرق بر آب می شوند ...  غرورها سرشکسته و سرکشان از پای در آمده ... غرور

خاموش تر از غروب و عقول ناتوان تر از قلوب ...




سه شنبه 22 اسفند 1391برچسب:, :: 1:4 ::  نويسنده : هادی

 هجوم افکار همه چیز را برهم می زند ... لا به لای حروف هاج و واج می مانم ... بارها می نویسم و پاک می کنم ... خسته می شوم و اخر سیر می شوم از زدن حرف های دل ... و سنگینی حرف ها را با قفل زبان محبوس ... و خاموشی را با هیاهوی ذهنی آشفته در پهنه ای از شب می گسترانم ...

 



سه شنبه 22 اسفند 1391برچسب:, :: 1:57 ::  نويسنده : هادی

                   بایدپشت دیوار خاک خورده شیشه ای وبلاگم بنویسم

                                 لطفاننوشتن مرا ببخشید!

                             همیشه به همتون سر میزنم

                                     اینجا تعطیل نیس!



یک شنبه 24 دی 1391برچسب:, :: 18:14 ::  نويسنده : هادی

 پی سی چت   www.pcchat.ir 

منتظرون هستیم.



شنبه 16 دی 1391برچسب:, :: 1:31 ::  نويسنده : هادی

سلام من مدیر pcchatهستم دوستان من شمارو برای اشناشدن وکمک برای کاربر دارشدن پی سی بهم کمک کنین دوست شما هادی.منتظر همتون هستم.

 

       www.pcchat.ir

 

 

 

 



سه شنبه 5 دی 1391برچسب:, :: 22:42 ::  نويسنده : هادی

www.pcchat.ir  

بچه ها به این چتروم خوشگل سربزنین



شنبه 2 دی 1391برچسب:, :: 2:35 ::  نويسنده : هادی

 قلبی که تنها برای تو می تپد، کسی که به من نفس می بخشد  تو هستی

نمیدانم میدانی وقتی آمدی چه حالی شدم ، همان لحظه که تو را دیدم از این رو به آن رو شدم

انگار در زمین آسمون معلق بودم ، وای که چقدر احساس شیرینی داشتم

ا تو را دیدم دیگر هیچکس جز تو را ندیدم ، از آن لحظه دلم زیر و رو شد ، در مستی چشمانت غرق شدم

دلم میخواست فریاد بزنم عاشقم عاشق فرشته نازم

دلم میخواست به سویت بیایم و در آغوشت بگیرم ...آه....

حال که می اندیشم لیلی بیش نیستم ، لیلی که عاشق اون قلب بی ریای تو شده

لیلی که غرق در دل دریای بیکران قلب مهربان تو شده

میدانم درک میکنی احساسات مرا ای تو که هم احساس با منی

جز قلبم که دیوونت شده ، چیز دیگر ندارم که تقدیمت کنم ، این هم فدای تو

اگر زندگی رو  دوباره  با  تو  آغاز کردم ، به خاطر اون قلب مهربون پاکت بود

مرا  تنها  نگذار، ای  تو  که  دیوونه  کردی قلبم را ، مرا تنها  نگذار  ای تو  که اسیر خودت کردی

اینک اگر  دلم شاد  است    به  این خاطر وجود با   ارزش توست

حتی یک لحظه فکر نبودنت به آتش میکشد دنیای مرا ، این آخرین راه است ،

آزاد نکن از زندان قلبت مرا

بگذار اسیرت بمانم ، بگذار من دیوونه همچنان دیوانه ات بمانم
آرامش من تویی ، آرامش من همیشه با تو بودن است ، روز مرگ من روز بی تو بودن است

هستم تا هستی ، هستم تا در کنارم هستی ، هستم تا لحظه ای که در قلب مهربونت باشم ،

محال است بی تو حتی یک لحظه نیز زنده باشم !

این بود احساساتی که در قلب من بود ، تمام این کلمات عاشقانه به عشق این بود که تو در قلبمی و

قلبم با هر تپش به تو میگوید که دوستت دارد

فریاد میزند دوستت دارد ، باز هم میگوید دوستت دارد



شنبه 2 دی 1391برچسب:, :: 2:34 ::  نويسنده : هادی

 وقتی که قلبم، همین قلبی که اینک عاشق است ، در گوشه ای تنها بود و خسته

وقتی که این احساس ، همین احساس آشنا، پر از غم بود و در هم شکسته
نه ستاره ای بود در آسمان تاریکم و نه همدلی بود در دنیای تیره و تارم
وقتی که پرنده ی تنها بر روی شاخه ی خشکیده برایم میخواند شعر غم را
وقتی که چشمهای پر از اشکم عذاب میداد قلب تنهایم را
امیدی نداشتم به زندگی ، تصویر تنهایی را میدیدم با حالی پر از آشفتگی
حالا تو هستی و زندگی زیباست
قلبم مثل گذشته تنها نیست ،از وجود تو نفس گرفته است 
حالا تو هستی و دل من پر از احساس زیبای توست
تو مرا از طوفان زندگیم نجات دادی
حتی یک لحظه فکر نبودنت مرا عذاب میدهد
نمیخواهم روزی بی تو باشم ، تو نباشی و من دوباره تنها باشم
نمیخواهم ، نمیتوانم ، محال است بی تو زنده باشم
این قلب عاشقم ، همین قلبی که اینک به امید تو می تپد، به من نوید روزهای شیرین با تو بودن را میدهد
به امید آن روزها نشسته ام
خودم را در کنار تو بر روی قاب سفید زندگی کشیده ام

تو را که دارم دنیا مال من است
دیگر آرزویی ندارم ، همان یک آرزوی من ، همیشه با تو بودن است
صدای تپشهای قلبم ، هنوز باور ندارم که عاشقم
هنوز باور ندارم که بدون تو هیچم
اگر تو نباشی …
آری عزیزم … میمیرم
تو را که دارم ، عشق را با تمام وجود حس میکنم
لطافت عشق را لمس میکنم ، برای چند لحظه نفس را در سینه حبس میکنم
و یک نفس فریاد میزنم عشق من دوستت دارم
نمیدانم باور کرده ای که تنها تو را دارم
درهای قلبم را بر روی همه بسته ام
هنوز در شور و شوق این عشق به حقیقت پیوسته ام
وقتی که فکر میکنم که با توام
نه معنی تنهایی را میدانم و نه حس میکنم که خسته ام
قلبم با تمام وجود طعم شیرین عشق را با تو چشیده
نمیدانی چقدر وجودت برایم ارزشمندست
تا به حال یار وفاداری را مانند تو ندیده ام
تو را که دارم دنیا مال من است،
دیگر آرزویی ندارم چون همان یک آرزویم که تو بودی به حقیقت پیوسته است



شنبه 2 دی 1391برچسب:, :: 2:33 ::  نويسنده : هادی

 در بنفشه زار چشم تو


من ز بهترین بهشتها گذشته ام


من ز بهترین بهارها رسیده ام


ای غم تو همزبان بهترین دقایق حیات من


لحظه های هستی من از تو پر شده ست.


در تمام روز...


در تمام شب...


در تمام هفته ...


در تمام ماه...


در فضای خانه، کوچه، راه...


در هوا، زمین، درخت، سبزه، آب...


در خطوط در هم کتاب...


در دیار نیلگون خواب!


ای جدایی تو بهترین بهانه ی گریستن!


بی تو من به اوج حسرتی نگفتنی رسیده ام


ای نوازش تو بهترین امید زیستن !


در کنار تو


من ز اوج لذتی نگفتنی گذشته ام...


در بنفشه زار چشم تو...


برگهای زرد و نیلی و بنفش...


عطرهای سبز و آبی و کبود


نغمه های نا شنیده ساز می کنند...


روی مخمل لطیف گونه هات...


غنچه های رنگ رنگ ناز...


برگ های تازه تازه باز می کنند.

 

بهتر از تمام رنگها و رازها


خوب خوب نازنین من!


نام تو مرا همیشه مست می کند.


بهتر تمام شعر های ناب


نام گرچه بهترین سرود زندگی ست


من تو را به خلوت خدایی خیال خود


« بهترین بهترین من » خطاب می کنم.


بهترین بهترین من!

 

دوستت دارم زندگیم

 

 

 

 


شنبه 2 دی 1391برچسب:, :: 2:31 ::  نويسنده : هادی

 عشق تو به من نفسی دوباره ارزانی کرد

مرا از سراب تنهایی نجاتم داد

عشق تو به من روح شاعرانه بخشید

به من دوبال برای پرواز کردن به قلب افق های دوردست داد

اگر وجود با ارزش تو را دارم

اگر اینکه به تنها آرزویم رسیده ام

به خاطر وجود پر مهر محبت توست

من وجود با ارزش تو را مدیون وجود مقدس عشق میدانم

عشق تو قلب کویری مرا به بهاری دل انگیز مبدل کرد

من اگر تو را داشته باشم بی نیازترینم از این دنیای بی محبت

عشق تو مرا از کام مرگ نجات داد

نگذاشت غروب تلخ زندگیم فرا برسد

تا بتوانم دوباره نظارگره آسمان بیکران عشق باشم

برای من جدا از عشق های پوچ پوشالی این زمونه

لحظات عاشقی چه شیرین با شکوهه

از زمانی که عشق تو در قلبم طلوع کرد

دیگر رنگ خاکستری تنهایی را ندیدم

در تمام وادی های عشق تو به خدای خویش توکل کردمو بس

خدا را سپاس میگویم که عشق تو را به من ارزانی داشت

عشق را سپاس میگویم که فرشته ی آسمونی همچون تو بهم ارزانی داد



شنبه 2 دی 1391برچسب:, :: 2:30 ::  نويسنده : هادی

 اگر عشقی در این زمانه باشد آن عشق تویی،


با وجود تو من خوشبخترینم


با بودن تو در این دنیا احساس میکنم که عاشقترینم


به تو افتخار میکنم ای عشقم ، تویی که مظهر پاکترین عشق روی زمینی


تو بهترین  هدیه از طرف خدا برای من


اگر این دنیا با آدمهای بی وفایش با قلبم مدارا نکردند


تو در میان آنها با اون مهربونیات به من زندگی دوباره بخشیدی


ای تو که سرچشمه زندگی مهر محبتی


انقدر با این قلب عاشقم بهت عشق می ورزم که


تا با تمام وجود معنای عشق را در قلب عاشقم حس کنی


اگر یک دل دیوانه در این دنیا باشد


دل من است که دیوانه قلب مهربان توست


                                                     تو مقدس ترین عشق در این دنیایی که تا ابد در قلب منی



شنبه 2 دی 1391برچسب:, :: 2:29 ::  نويسنده : هادی

 زندگی بخش من ، روزی باریدی بر کویر دلم و قلبم شد عاشق تو!

 

چشم به راهت مینشینم ، این شده کار هر روز من که حتی قبل از آمدنت


در زیر باران بی قراری خیس میشوم


هوای چشمهایم ، هوای آمدنت است ، از عشق تو دیوانه شدن ، یک حادثه بی تکرار است


تو همان بارانی، زیرا مثل باران پاک و زلالی ، مثل لحظه آمدنش پر از شور و التهابی


قلبم…. قلبم …. قلبم… تند تند، تند تند ، میتپد به عشق آمدنت


چشمهایم چشمهایم از شوق آمدنت … تنها خیره شده است به آن سو!

 

آن سوی سرزمین ها ، نمیدانم کجاست ، دور نیست ، لحظه آمدنت نزدیک است

 

ذهن من به لحظه در آغوش کشیدنت درگیر است ، تنهایی دیگر به سراغ من نیا که خیلی دیر است،

 

ببین حال مرا ای تنهایی ، نگو به من که بی وفایی ، به خدا تا او را دیدم دلم لرزید!

 

لرزید دلم ، خیس شد تنم، باز کردم چشمهایم را ، دیدم خواب تو را!

 

دیدم همان رویا را در خواب ، گرفتم دستهایت را ، با تمام وجود حس کردم عشقت را!

 

قطره قطره قطره میریخت بر روی زمین …. قطره قطره قطره میریخت بر روی گونه هایم

 

این قطره های باران بود یا اشکهایم

 

خدایا چرا اینقدر گرم است دستهایم

 

خدیا چرا میلرزد پاهایم

 

خدایا چرا نمیشوند حرفهایم….

 

آه ، عاشقیست ، نمیتوانم باور کنم که وجودم نیز دیگر مال خودم نیست ،با وجودی دیگر درگیر است ،

 

قلبم دیگر مال خودم نیست جای دیگری اسیر است

 

این باران است که می بارد بر من ، این من هستم که در زیر قطره هایش در آغوشی گرم ایستاده ام ،

 

دیگر صدایم نمی لرزد برای یک فریاد ! برای اینکه دنیا بشنود ، برای اینکه قلبها بلرزد،

 

برای اینکه بگویم عاشقم ، هم عاشق تو ، هم عاشق بارانی که مرا عاشق تو کرد...



شنبه 2 دی 1391برچسب:, :: 2:23 ::  نويسنده : هادی

چشمای ناز تو قلبم رو به آتیش میکشه

قلب مهربون تو زندگی رو بی تو برام حروم میکنه

چه عادت کرده باشم بهت ، چه دوستت داشته باشم ، قلب عاشقم فریاد میزند

این زندگی عاشقانه را مدیون توام ای ناجی من

با اون قلب مهربونت مرا دیووونه خودت کردی

مرا مست اون چشمای نازت کردی
چشمانی که لحظه ای دیدن دوباره اش برایم آرزوست

تا لحظه های در کنار تو بودن را با چشمان ناز تو سر کنم ،

تا غرق شوم درون چشمهایت تا بشکنم سکوت را به بهانه ی دیدن چشمهایت

تا بگویم درد دلهایم را برایت ، منی که بی خبر نیستم از آن دل مهربونت

صدای دلنشین تو ، زندگی بخش زندگی من است

خیره شده ام به چشمهای زیبای تو، تو هم چه زیبا نگاهم میکنی

لبخندت مرا دیوانه تر میکند، میترسم که تمام این لحظات عاشقانه را در خواب باشم

ای قلب عاشقم باور کن عاشق شدن را

چشمان ناز تو مرا دلتنگ کرده، گرفتن دستهایت بی قرارم کرده

دیگر چگونه بگویم که بودن تو زندگی کردن مرگ من است



شنبه 2 دی 1391برچسب:, :: 2:21 ::  نويسنده : هادی

 روی تخته سنگی نوشته شده بود: "اگه کسی عاشق شود باید چه کار کند؟ " 

من هم زیر آن نوشتم : "باید صبر کند"

روز بعد زیر نوشته ی من نوشته شده بود : " نتونست صبر کنه باید چیکار کنه؟ "

من هم با بی حوصلگی نوشتم : "بمیرد بهتر است "

روز بعد انتظار داشتم زیر نوشته ی من چیزی باشد اما...

کنار تخته سنگ جوانی مرده را یافتم....



پنج شنبه 23 شهريور 1391برچسب:, :: 15:25 ::  نويسنده : هادی

در انتهاي ذهن مُشَوّش خود
کلمات را تحت تعقيب قرار مي دهم !
نه واژه ايي ميآبم که شرح حالي باشد
نه جمله ايي که تسکين اين دلِ پاره پاره ...

غم نويس نيستم
فقط گاه و بي گاه
آب و هواي دل را مکتوب مي کنم ...
همین ! ...
حالا اگر آسمان دل هميشه
سرخ و کبود و غم گرفته است ، چه کنم ...

با اين حال
اين سرخي و کبودي آسمان دل را
از خاکستري جنس آدمي
بارها و بارها دوست تر دارم ...

با اين حال
گاه و بي گاه لال مي شوم
که نکند دلي بلرزد ...
نکند اشکي جاري شود ...
نکند دلي آزرده ...

حال بانگ هايي که هميشه
در درونم
در ذهنم
مرا صدا مي زنند
آيا مي دانند ؟
مي دانند که صاحب اين دل پاره پاره
براي پرواز ، پر پر مي زند ...

و امشب
آغاز بيست و هشتيم ماه زمين گير شدن من !
نمي دانم ...

شايد ، فقط شايد ...



پنج شنبه 23 شهريور 1391برچسب:, :: 15:22 ::  نويسنده : هادی
.خون دلم با اشکم جاری است
.چهره ی تو زندگی مرا عوض کرد
از ستارگان زیبا و ماه می پرسم، پس از اینکه زندگی ام را عوض کرد کجا رفت؟
.نور چشمم؛ قلب من مثل آینه است
.با مهربانی با آن رفتار کن، تا نشکند
|||||||||||||||||||||||||||||||||||
حالم بد نيست غم کم می خورم کم که نه! هر روز کم کم می خورم

آب می خواهم، سرابم می دهند عشق می ورزم عذابم می دهند

خود نمی دانم کجا رفتم به خواب از چه بيدارم نکردی؟ آفتاب!!!!

خنجری بر قلب بيمارم زدند بی گناهی بودم و دارم زدند

دشنه ای نامرد بر پشتم نشست از غم نامردمی پشتم شکست

سنگ را بستند و سگ آزاد شد يک شبه بيداد آمد داد شد

عشق آخر تيشه زد بر ريشه ام تيشه زد بر ريشه ی انديشه ام

عشق اگر اينست مرتد می شوم خوب اگر اينست من بد می شوم

بس کن ای دل نابسامانی بس است کافرم! ديگر مسلمانی بس است

در ميان خلق سر در گم شدم عاقبت آلوده ی مردم شدم

بعد ازاين بابی کسی خو می کنم هر چه در دل داشتم رو می کنم

نيستم از مردم خنجر بدست بت پرستم، بت پرستم، بت پرست

بت پرستم،بت پرستی کار ماست چشم مستی تحفه ی بازار ماست

درد می بارد چو لب تر می کنم طالعم شوم است باور می کنم

من که با دريا تلاطم کرده ام راه دريا را چرا گم کرده ام؟؟؟

قفل غم بر درب سلولم مزن! من خودم خوشباورم گولم مزن!

من نمی گويم که خاموشم مکن من نمی گويم فراموشم مکن

من نمي گويم که با من يار باش من نمی گويم مرا غم خوار باش
من نمی گويم،دگر گفتن بس است گفتن اما هيچ نشنفتن بس است

روزگارت باد شيرين! شاد باش دست کم يک شب تو هم فرهاد باش

آه! در شهر شما ياری نبود قصه هايم را خريداری نبود!!!

وای! رسم شهرتان بيداد بود شهرتان از خون ما آباد بود

از درو ديوارتان خون می چکد خون من،فرهاد،مجنون می چکد

خسته ام از قصه های شوم تان خسته از همدردی مسموم تان

اينهمه خنجر دل کس خون نشد اين همه ليلی،کسی مجنون نشد

آسمان خالی شد از فريادتان بيستون در حسرت فرهادتان

کوه کندن گر نباشد پيشه ام بويی از فرهاد دارد تيشه ام

عشق از من دورو پايم لنگ بود قيمتش بسيار و دستم تنگ بود

گر نرفتم هر دو پايم خسته بود تيشه گر افتاد دستم بسته بود

هيچ کس دست مرا وا کرد؟ نه! فکر دست تنگ مارا کرد؟ نه!

هيچ کس از حال ما پرسيد؟ نه! هيچ کس اندوه مارا ديد؟ نه!

هيچ کس اشکی برای ما نريخت هر که با ما بود از ما می گريخت

چند روزی هست حالم ديدنیست حال من از اين و آن پرسيدنيست

گاه بر روی زمين زل می زنم گاه بر حافظ تفاءل می زنم

حافظ ديوانه فالم را گرفت يک غزل آمد که حالم را گرفت:

"
ما زياران چشم ياری داشتيم خود غلط بود آنچه می پنداشتيم"
 
 
()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()
 
 
 
 

درسكوت مبهم خويش سرگشته ام درسينه ابرهاي غم گرفته آسمان دلم خيال باريدن داردوهجوم موج اشك ،ساحل چشمهايم راشكسته است.انگارانتظاردلم رابراي هميشه به بازي گرفته است.اي انتظار تو رادرسينه حفظ خواهم كرد.شايد كهروزي سينم عشق عطر شقايقهاي محبت راازگلستان چشمانش به سرتاسر سرزمين سرددلم ،به ارمغان آورد وبغضي رادرخودبشكند.اشك رادرديده اي از اشك نشاندم.به خدا سوگند ديگردلم توان به تصوير كشيدن اين همه غم را ندارد.

آيا زباهم سپيده سرخواهدآمدواز پشت ستيغ بلند صبح، خورسيددميدنه،نه اين كه كالبدخورشيداست كه مي دمد درخلوت فرداي خويش رابر زمين مي باشد.افسوس كه خورشيد رفته است.امااز درخشش ديروز خورشيددرآسمان دلهاي عاشق گلهاي عشق شكفته است. كه تا ابد به يادگار خواهدماند بگذارتا كمات رابه بازي نگيرم.بگذارتا بگويم به خداي خويش كه دلم بهانه اورادارداي مهتاب دل درآشيان ماروزي كه آمدي گل وژاه هاي عشق برشاخه هاي لبهاي ما شكفت وقتي كه آمدي صدها ستاره عشق چون غنچه هاي ياس برآسمان تيره شبهاي ما شكفت.اكنون كه رفته اي صدهزاردل را باخويش برده اي

امشب دلم انتظاررابه بازي گرفته است.اما اگربه پاين خواهد رسيداين انتظار است

=۰=۰=۰=۰=۰=۰=۰=۰=۰=۰=۰=۰=۰=۰=۰=۰=۰=۰=۰=۰=۰=۰=۰=۰=۰=۰=۰=۰=۰=۰=۰=

به من فرست بده تا دسته گلي تقديم تو كنم وبگذار تا در قلب تو زندگي كنم

من هنوز وسعت مهرباني تراكشف نكرده ام. هنوز از كوچه هاي دلشوره نگذشته ام

هنوز از صداي تو مست نشده ام.بگذار پيراهني از ابربپوشم وباران شم.بگذار در

جزيره اي متروك نامت را بر روي صخره اي گمنام هك كنم. بگذار با آبهاي

سرگردان دركنارت جان دهم .بگذاريكبار ديگرشعرهايم رادر آيينه نگاه كنم.بگذاردر

مقابلت بايستم ودر ستايش خورشيدي كه در قلبت نشسته است شعر بخوانم .

به من فرصت بده،فقط تا تكان خوردن پرده هاي اطاق وتاروشن فانوسي كه روي

ايوان اندوه است.

به من فرصت بده،فقط يك ساعت،نه فقط يك لحظه،بگذارخوب نگاهت كنم.زمين رااز

چرخش نگه داربه پرنده ها بگو آواز بخوانندوبه پروانه ها بگو شمع را فراموش

كنند....

به من فرصت بده فقط به اندازه بازشدن پنجره عشق،فقط بقدر روييدن نام تو برسم،

فكرمي كنم مي توانم براي گلهاي ميخك شبو شعربخوانم وصدها نامه ديگر براي چشمهاي

تو بنويسم

بگذار ترا صدا كنم وبه تو بگويم كه با همه وجودم دوستت دارم....

=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=

 

 

 

 

 

 

قلبم راباشب بوهاي پرپرشده وياسهاي باران خورده آذين ميكنم وبه سوي تومي شتابم ودرزير

 

 

 

باران الهي آرام نجواميكنم:اي عشق من:درانبوه زيباترين غزلهاوعاشقهانه ترين گفته هادرفرهنگ دوست داشتن،دروصف توچه بگويم وجمال وكمال عشق تورا چگونه برايم عزیزم فقط اینورو می توانم بگویم که در قلب من جای داری

 

 

 

=/=/=/=/=/=/=/=/=/=/=/=/=/=/=/=/=/=/=/=/=/

 

 

چه قدر سخته تو چشماي کسي که تمام عشقت رو ازت گرفته و به جاش يه زخم هميشگي رو به قلبت هديه داده زل بزني و به جاي اينکه لبريز کينه و نفرت بشي حس کني که هنوز دوستش داري چه قدر سخته دلت بخواد سرت رو باز به ديوار تکيه بدي که يه بار زير آوار غرورش همه وجودت له شده چه قدر سخته تو خيالت ساعتها باهاش حرف بزني اما وقتي ديديش هيچ چيز جز سلام نتوني بگي چه قدر سخته وقتي پشتت بهشه دونه هاي اشک گونه هاتو خيس کنه اما مجبور باشي بخندي تا نفهمه هنوز دوستش داري

 

=.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.=

كاش مي دانستي كه درون قلبم خانه اي را بي تو وجود دارد كه آن راهميشه بوسيله شفق مي شويم

وبه آن مي گويم كه تو مونس شفاي دلم در سكوت نيمه شب هستي

اي كاش مي دانستي باغ غمگين دلم بي تو تنها شده است ولي گل غم به دلم باز شده است.كاش

مي دانستي كه درون قلبم با طپشهاي عشق هم صداهستي. تو كاش مي دانستي كه وجودتو وگرمي

صدايت به من خسته زندگي مي بخشد

()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()

 

 
 
كوچه اي و من دوباره از تو خواهش مي كنم تو مي روي و رد پايت را نوازش مي كنم گفتم شبي تكليف چشمم را مشخص كن و تو گفتي صبوري كن كه دارم آزمايش مي كنم

 

=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=

يه روز عشق از دوستي پرسيد : تفاوت من و تو در چيست ؟ دوستي گفت من ديگران را به سلامي آشنا ميکنم تو به نگاهي ... من آنان را با دروغ جدا ميکنم تو با مرگ

=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-

به کودکي گفتند : عشق چيست؟ گفت : بازي. به نوجواني گفتند : عشق چيست؟ گفت : رفيق بازي. به جواني گفتند : عشق چيست؟ گفت : پول و ثروت. به پيرمردي گفتند : عشق چيست؟ گفت :عمر. به عاشقي گفتند : عشق چيست؟ چيزي نگفت.آهي کشيد و سخت گريست

=-=-=-=-=-=-=-=-

هر لحظه را به گونه اي زندگي کن که گويي واپسين لحظه است وکسي چه ميداند... شايد آخرين لحظه باشد

=-=-=-=-=-=-

ميدوني وقتي گريه ميكني چرا چشاتو ميبندي ؟ وقتي ميخواي از ته دل بخندي وقتي ميخواي كسي رو كه دوسش داري ببوسي يا وقتي ميخواي تو رويا بري چرا چشاتو ميبندي ؟ چون قشنگ ترين چيزا تو اين دنيا ديدني نيستن

=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=

اگه يه روز کسي بهت گفت دوست دارم سعي نکن بهش بگي دوستش داري اگه گفت عاشقتم سعي نکن عاشقش بشي اگه گفت همه ي زندگيش تويي سعي نکن همه ي زندگيش باشي ِ چون يه روز مياد و بهت ميگه ازت مُتنفرم اونوقت تو نمي توني سعي کني ازش متنفر بشي

=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-

گاه مي انديشم،خبر مرگ مرا با تو چه كس ميگويد؟ آنزمان كه خبر مرگ مرا از كسي ميشنوي،كاشكي ميديدم! شانه بالازدنت را بي قيد و تكان دادن دستت كه مهم نيست زياد، و تكان دادن سر را كه عجب!عاقبت مرد؟ افسوس!كاشكي ميديدم

=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-

هر لحظه را به گونه اي زندگي کن که گويي واپسين لحظه است وکسي چه ميداند... شايد آخرين لحظه باشد

=-=-=-=-=-=-=۰==-=-=-=-=-=

يه روز عشق از دوستي پرسيد : تفاوت من و تو در چيست ؟ دوستي گفت من ديگران را به سلامي آشنا ميکنم تو به نگاهي ... من آنان را با دروغ جدا ميکنم تو با مرگ

=۰=۰=۰=۰=۰=۰=۰=۰=۰=۰=۰=۰

كوچه اي و من دوباره از تو خواهش مي كنم تو مي روي و رد پايت را نوازش مي كنم گفتم شبي تكليف چشمم را مشخص كن و تو گفتي صبوري كن كه دارم آزمايش مي كنم

=۰=۰=۰=۰=۰=۰=۰=۰=۰=۰=۰=۰=۰=۰

در يک کلام عشق زيباترين ويران کننده هستي است

=۰=۰=۰=۰=۰=۰=۰=۰=۰=۰



پنج شنبه 23 شهريور 1391برچسب:, :: 15:21 ::  نويسنده : هادی

 

 

چون شوم خاک رهش دامن بیفشاند زمن وربگویم دل بگردان رو بگرداندزمن

روی رنگین را به هر کس می نمایدهمچوگل وربگویم بازپوشان باز پوشاندزمن

چشم خودراگفتم آخریک نظرسیرش ببین گفت می خواهی مگرتاجوی خون راند زمن

او به خونم تشنه و من بر لبش تا چون شود کام بستانم ازو یادداد بستاند زمن

گرچه شمعش پیش میرم برغمم خنده چو صبح وربرنجم خاطرنازک برنجاند زمن

گرچه فرهادم به تلخی جان برآید باک نیست بس حکایت های شیرین باز می ماند زمن

دوستان جان داده ام بهر دهانش بنگرید کاو به چیزی مختصرچون می ماند زمن

ختم کن حافظه که گرزین دست باشد درس غم عشق در هرگوشه ای افسانه ای خواند زمن



پنج شنبه 23 شهريور 1391برچسب:, :: 15:20 ::  نويسنده : هادی

 

یه دوست معمولي وقتي مي آيد خونت، مثل مهمون رفتار ميکنه.
يه دوست واقعي
درِ يخچال رو باز ميکنه و از خودش پذيرايي ميکنه.
يه دوست معمولي
هرگز گريه تو رو نديده.
يه دوست واقعي
شونه هاش از اشکاي تو خيسه.
يه دوست معمولي
اسم کوچيک پدر و مادر تو رو نمي دونه.
يه دوست واقعي
اسم وشماره تلفن اون هارو تو دفترش داره.
يه دوست
معمولي يه دسته گل واسه مهمونيت مي آره.
يه دوست
واقعي زودتر ميآد تا بهت کمک کنه و ديرتر مي ره تا به کمکت همه جارو جمع و جور کنه.
يه
دوست معمولي متنفره از اين که وقتي رفته که بخوابه بهش تلفن کني.
يه دوست واقعي
ميپرسه چرا يه مدته طولانيه که زنگ نمي زني؟
يه دوست معمولي
ازت ميخواد راجع به مشکلاتت باهاش حرف بزني.
يه دوست
واقعي ازت ميخواد که مشکلات را حل کنه.
يه دوست
معمولي وقتي بين تون بحثي ميشه دوستي رو تموم شده ميدونه.
يه دوست واقعي
بهت بعد از يه دعواهم زنگ ميزنه.
يه دوست معمولي
هميشه ازت انتظار داره.
يه دوست واقعي
ميخواد که تو هميشه رو کمکش حساب کني.
يه دوست معمولي
اين حرف های منو ميخونه و فراموش ميکنه.
يه دوست واقعي
اونو واسه همه ميفرسته.
یک دوست معمولی
از درونت بی خبره.
یک دوست واقعی سعی میکنه درونتو بفهمه.

دوست دارم بدونم من برای تو کدوم دوست بودم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟



پنج شنبه 23 شهريور 1391برچسب:, :: 15:16 ::  نويسنده : هادی

 

بنام خداوند عشق

چند خطي باز براي اينكه بداني هنوز هم به يادت هستم...
بيا اي روياي قشنگ، بيا تا به همه نشان بدهيم كه رويا را فقط در عالم خواب نميشود زيارت كرد، بيا تا به همه ثابت كنيم كه ميتوان به روياها هر چقدر هم دور، دست يافت... بيا تا دست در دست هم فرياد بزنيم كه عاشق هستيم و عشق زيباست و عشق هنوز هم وجود دارد... ميخواهم رازي را با تو در ميان بگزارم:هيچ ميدانستي اي نازنين من كه من قبل از تو عاشق باران بودم؟ و هيچ خبر داري كه وقتي عاشق تو شدم باران هم زيباتر شد؟؟ وقتي آسمان ناگهان خشمگين ميشود و صورت مهربانش سياه ميگردد و ناگهان بغضي كه روزهايي بسيار تحمل كرده، ميشكند، من هم بيرون ميروم و آسمان به ديدن من ميايد و دستهايم را در دستهايش ميگيرد و ميگويد كه باز هم خبري براي من دارد. و من گوش ميكنم، ساكت و بي صدا... و او همچنان درددل ميكند و ناگهان غرشي ميكند و به يادم مياندازد كه
”اي ديوانه تو هم خود عاشقي پس چرا برايت تعريف كنم؟ تو خوب ميفهمي چه ميكشم...“ آنگاه است كه من هم بي امان گريه را سر ميدهم و با تكان دادن سر زمزمه ميكنم:”ميفهمم، ميفهمم...“ و همچنان من و آسمان در آغوش هم ميگرييم... و آسمان بار ديگر باز بانگ بلند ميكند كه:” بيا به من قول بده كه وقتي به دلداده و شيفته ات رسيدي، مرا فراموش نكني...“ و من قول دادم... شاهزاده من بدان كه هر بار آسمان غمي داشت و به گريه افتاد من هم گريه خواهم كرد... ولي بدان كه گريه من ديگر از روي غم نخواهد بود بلكه گريه شادي خواهد بود كه من به عشق زندگي خود رسيده ام و من خوشبخت هستم ولي حيف كه آسمان هنوز هم تنهاست...
اي عشق من، اين بود راز من بود... مرا همچنان دوست بدار، چرا كه من هميشه دوستت دارم



پنج شنبه 23 شهريور 1391برچسب:, :: 15:16 ::  نويسنده : هادی

پسرکی دو خط سیاه موازی روی تخته کشید خط اولی به دومی گفت ما میتوانیم
زندگی خوبی داشته باشیم . دومی قلبش تپید و لرزان گفت بهترین زندگی !!! در
همان زمان معلم بلند فریاد زد دو خط موازی هیچگاه به هم نمی رسند. و بچه ها
همه با هم تکرار کردند دو خط موازی هیچگاه به هم نمیرسند مگر آنکه یکی از آنها
برای رسیدن به دیگری خود را بشکند.

 

عشق نمی پرسه تو کی هستی؟ عشق فقط میگه: تو ماله منی .
عشق نمی پرسه اهل کجایی؟ فقط میگه: توی قلب من زندگی می کنی .
عشق نمی پرسه چه کار می کنی؟ فقط میگه:
باعث می شی قلب من به ضربان بیفته .
عشق نمی پرسه چرا دور هستی؟
فقط میگه: همیشه با منی .
عشق نمی پرسه دوستم داری؟
فقط میگه: دوستت دارم.

 

میونه خواب و بیداری تو رو میدیدم انگاری
به من گفتی نشو عاشق که عشق داره گرفتاری
گذاشتی سر روی شونم به من گفتی نمی دونم
چگونه میشه عاشق شد تو این دنیای بیزاری؟!
نشو عاشق! نباش عاشق! نگو حتی دوستم داری!
ولی بی عشق چه خواهی کرد؟!
من که قصه ی عشقمو با توتوی زندگی دیدم
هوای قلبمو با تو هوای بندگی دیدم
نپرسیدم نترسیدم منی که عاشقت بودم،
چرا گفتی که خواب عشقمو رو سادگی دیدم؟!
چرا عاشق ترین بودم تورو عاشق نمی دیدم؟!
عجب خواب پریشونی تو رویای تو می دیدم
که حتی آرزو کردم، تو رو هرگز نمی دیدم
نشو عاشق...
نباش عاشق...
باشه!!!
ولی بی عشق چه خواهی کرد؟!!!



پنج شنبه 23 شهريور 1391برچسب:, :: 15:16 ::  نويسنده : هادی

 

سلام دوستای گلم می خواستم از همتون یه سوالی کنم تا حالا عاشق شدید اگه شدید بهش رسیدید یا نه ؟
یا شده شما یکی رو خیلی دوست داشته باشید اما اون به یه نفر دیگه فکر کنه ودوسش داشته باشه.
دیشب من به گوشی اونی که خیلی دوسش دارم پیامک عاشقونه دادم(با یه شماره ی جدید )واز پیامکایی که میداد فهمیدم اونی که براش میمیرم یکی دیگه از پسرای فامیلو دوست داره.
بهش پیامک میدادم تا بهش بگم کی هستم و چقدر دوسش دارم .آخه از کارام که نمیفهمید.
اینم از کسایی که دوسشون داریم


پنج شنبه 23 شهريور 1391برچسب:, :: 15:14 ::  نويسنده : هادی

نامه عاشقانه

 

 

بازهم شب شدو من هنوز بی عشق تو از تمام رویاها دلگیرم
امشب درانتظار یک شب به خیر تا صبح بیدار خواهم ماند اما تو چشماهای زیبایت را به رویاها بسپار....

شب به خیرگلم(تا ابد دوستت خواهم داشت)



پنج شنبه 23 شهريور 1391برچسب:, :: 15:11 ::  نويسنده : هادی

فراموش می کنم

فراموش می کنم تقدیزی را که با تو رقم خورده شد

فراموش می کنم لحظاتی را که با تو سپری شد

فراموش می کنم نفسی را که با نفس تو هماهنگ شد

فراموش می کنم دلی را که برای وداع تو ترک خورده شد

فراموش می کنم اشکی را که برای انتظار تو جاری شد

فراموش می کنم رویاهایی که با تو پروزانده شد

فراموش می کنم ارزوهایی که با وجود تو محقق شد

فراموش می کنم خونی که با نبض تو در رگ هایم جاری شد

فراموش می کنم

زندگی!

دوست!

تو....

همه چیز را فراموش می کنم

من می توانـــــــــــــــــــــــــــــــــم...



پنج شنبه 23 شهريور 1391برچسب:, :: 15:2 ::  نويسنده : هادی

گروه اینترنتی میشی گروپــــ 



پنج شنبه 23 شهريور 1391برچسب:, :: 15:2 ::  نويسنده : هادی

گروه اینترنتی میشی گروپــــ 



پنج شنبه 23 شهريور 1391برچسب:, :: 15:2 ::  نويسنده : هادی

گروه اینترنتی میشی گروپــــ 



صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 13 صفحه بعد

درباره وبلاگ


پسری هستم از جنس تنهایی!دوستانم تنهایم گذاشته اند!و من به انتظار پروانه ای !برای شکستن این سکوت!و این پروانه کی می آید؟کجایی......! مطالب این وبلاگ حاصل فکر و تلاش پسری تنهاست! (هرگونه کپی برداری از مطالب این وبلاگ پیگرد قانونی دارد)
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان هیس...به تخته نگاه کنید و آدرس mani751.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 20
بازدید دیروز : 26
بازدید هفته : 46
بازدید ماه : 176
بازدید کل : 61462
تعداد مطالب : 128
تعداد نظرات : 17
تعداد آنلاین : 1

Alternative content